۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

گلنار



فریبرز صهباء

گل باغ آشنایی، گل من، کجا شکفتی؟
که نه سرو می‏شناسد
نه چمن سراغ دارد.
گل من، تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشۀ مهر، شکسته شیشۀ دل.
                                                          (م. آزاد)

زندگی داستان پرماجرا و دنباله‏داری است که هر روز صفحه‏ای از آن را می‏خوانیم. هیچوقت هم نمی‏شود صفحۀ بعد را پیش‏بینی کرد زیرا نویسندهء خیال‏پردازش هیجان و غیرمترقبه را دوست دارد و آنچه در فکر ما هست را دگرگون می‏خواهد و آخر داستان را هم هرگز نمی‏دانیم، گویا این همه «از مقتضای حضرت عشق است و باید چنین باشد».
از خواب برخاسته بودم، چند ساعتی در دانشگاه گذرانده و بعد به دفتر کارمان رفته بودم، باید پروژۀ مهمّی را تحویل می‏دادیم. چند نفر از رفقا هم آمده بودند به کمک و شور و نشوری بود. یادم نیست چه ساعتی از روز بود که بر حسب تصادف از نزدیکی در می‏گذشتم که زنگ در را زدند، معمولاً علی مستخدم دفتر در را باز می‏کرد امّا چون «باید چنین باشد» من در را باز کردم. دختری زیبا و قد بلند با صورتی ملکوتی خود را معرفی کرد «گلی» با برادرش کار داشت. از جلوی در کنار رفتم و او با آرامش از کنار من گذشت و گویی چیزی در روح من برای همیشه تغییر کرد. من بیست ساله بودم و تا آن روز حتّی فکر ازدواج به سرم نگذشته بود، در یک لحظه به قلبم گذشت با شریک زندگی خود روبرو شده‏ام و چند ماه بعد با هم ازدواج کرده بودیم. حتّی امروز هم برایم باورکردنی نیست که مهم‏ترین واقعۀ زندگی انسان ممکن است اینطور ساده و سریع اتفاق بیافتد ولی حقیقت زندگی این است. سی و شش سال زندگی مشترک و پرماجرای ما مثل ۳۶ روز با سرعت گذشتند و گلی عزیز همان طور که با سرعت به زندگی من وارد شده بود افسانه‏وار و سریع از آن بیرون رفته است.
به سفر هند باید می‏رفتم. چند روزی بود گلنار صبح‏ها با سردرد از خواب برمی‏خاست، از او خواستم با دکتر چشم تماس بگیرد. از هندوستان هر روز تلفنی با هم صحبت می‏کردیم، همه چیز آرام و معمولی بود. دو هفته بعد به تورنتو مراجعت کردم و گلنار مثل همیشه به استقبالم آمد. در راه از سفر صحبت کردیم و یکباره یادم آمد پرسیدم: دکتر چه شد؟ آیا دنبال کردی؟ سکوت کرد. وقتی اصرار کردم، جواب داد! و با آن جواب آسمان بر سرم فرو ریخت: «سرطان در مرحلۀ آخر» و سه ماه بعد گلنار عزیز و زیبا که خورشید آسمان زندگی من بود در ساعت هفت بعدازظهر ۲۵ مارچ سال ۲۰۰۵ غروب کرد و ما را تنها گذاشت.
به قول جاودانه فروغ فرخ‏زاد:

 همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد؛   
این کیست؟
 این کسی که روی جاده ابدیت
  به سوی لحظۀ توحید می‏رود؟
*   *   *
امّا داستان آن ۳۶ سال یا ۳۶ روز خود افسانه‏ای است شنیدنی و اگر بنویسم کتابی بزرگ می‏شود سرشار از شور زندگی امّا افسوس که برای من بسیار دشوار است، زیرا زخمی بسیار دردناک را باز می‏کند که بعد از گذشت نزدیک پنج سال هنوز تازه است و اگر این چند خط را می‏نویسم تنها از آن روست که در زندگی من خاطره‏ای نیست که گلنار در آن با تمامی وجود حاضر نیست و حالا که بعضی از این خاطرات را می‏نویسم از این مختصر چاره‏ای نیست.

باری در اوّل عید رضوان سال ۱۹۶۹ در طهران نامزد شدیم. او بیست سال و من بیست و یک سال داشتم. هر دو بسیار جوان بودیم و به خیال خود انقلابی و پرشور. تنها، در پارک فرح طهران نشستیم، مناجاتی خواندیم و نامزد شدیم. همین که مناجات تمام شد دکتر داوودی عزیز و بزرگوار که همیشه از محلّ کار خود از راه پارک فرح به منزل خود می‏رفت، در جلوی ما ظاهر شدند و با تبسّم شیرین همیشگی خود تنها شاهد این واقعۀ مهمّ زندگی ما گردیدند (سال‏ها بعد دکتر داوودی را در راه رفتن به منزل در همین پارک ربودند و دیگر از ایشان خبری به دست نیامد).

چند ماه بعد در ژانویه ۱۹۷۰ اوّلین شمارهء مجلّۀ ورقا منتشر شد. از یک سال قبل، جناب فیضی بزرگوار که به ایران تشریف آورده بودند از جمعی متخصّصین تعلیم و تربیت خواسته بودند اقدام به تأسیس مجلّه‏ای برای کودکان بهائی کنند و به رسم همیشگی خود که می‏خواستند جوانان در خدمات امری از بزرگترها تعلیم بگیرند، من را هم که از شاگردان ارادتمندشان بودم اگر چه در امر تعلیم و تربیت تجربه‏ای نداشتم به شرکت در این جمع تشویق فرموده بودند و من با اشتیاق در جلسات حاضر می‏شدم و چون شرکت‏کنندگان متخصّصین فن بودند، در نهایت دقّت و وسواس در این که مطالب باید بر چه اصولی نوشته شود صحبت می‏شد امّا چندان کاری روی مجلّه انجام نمی‏گرفت و سرعت کار با شتاب ذاتی و جوشش روحی این جوان عجول هماهنگی نداشت.

از روزهای اوّل آشنایی با گلنار صحبت از خدمتی می‏کردیم که با هم مشترکاً در آن همکاری داشته باشیم لذا یک روز به فکرمان رسید که چرا کار مجلّۀ بچه‏ها را شروع نکنیم. اوّل کاری که کردیم جلسه‏ای تشکیل دادیم و از دوستان خود که احتمال علاقه‏شان می‏رفت دعوت کردیم تا چنانچه علاقمند به همکاری باشند داوطلب شوند. اکثراً حاضر بودند کمک‏هایی بکنند ولی تنها دو نوجوان دبیرستانی یعنی شاهکار ارجمند و مهرداد امانت که در آن موقع در سال‏های آخر دبیرستان تحصیل می‏کردند، حاضر به همکاری مستمر شدند. کمی بعد خانم مهرشید اشرف که تازه از ایتالیا به ایران آمده بودند و علاقه مند به کار برای بچه‏ها بودند هم به جمع ما پیوستند و این‏گونه هستۀ مرکزی هیأت تحریریۀ مجلّۀ ورقا به وجود آمد.

در آن وقت گلنار دانشجوی رشتۀ گرافیک در دانشکدۀ هنرهای تزئینی بود و لذا از او خواستم برای مجلّه نقاشی کند. در شمارۀ اوّل و دوّم مجلّه با ترس و لرز بسیار از تصاویر و طرح‏های مجلّات دیگر کودکان تقلید کردیم ولی از شمارۀ سوّم گلنار بتدریج آغاز به طرّاحی مستقیم کرد و به زودی استعداد فوق‏العادۀ او در کار نقاشی برای کودکان در نهایت وضوح معلوم گردید. گلنار عاشق بچه‏ها بود و در طرّاحی دستی بسیار محکم داشت، به خاطر روح بسیار لطیف و حساسش زیبایی را حس می‏کرد و به رنگ عشق می‏ورزید. ذهنش پاکی و سادگی ذهن کودکان را داشت و خود در عالم افسانه‏ها می‏زیست لذا آنچه می‏کشید شفافیت و رنگ دنیای پریان را داشت و مستقیم در قلب بچه‏ها می‏نشست.

بعد از مّدت کوتاهی چنان در کار طرّاحی کودکان استادی یافت که هر چه فکر می‏کرد را بدون احتیاج به طرح مقدماتی بر کاغذ می‏آورد گویی از صحنه‏ای واقعی که در جلوی چشمش می‏بیند طرح می‏زند. خیلی زود مشخص بود که خداوند او را برای نقاشی برای کودکان آفریده است، این بود که روزی که به کار حرفه‏ای مشغول شد کار طرّاحی و فیلمسازی مصوّر کودکان را در پیش گرفت و در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با هنرمندان مشهوری چون علی‏اکبر صادقی، فرشید مثقالی، احمدرضا احمدی و عباس کیارستمی همکاری یافت. امّا عشق و علاقۀ واقعی او مجلّۀ ورقا بود. بعد از کار تا نیمه‏های شب با تیم ورقا که دیگر به حدود هشت یا نه نفر رسیده بودند کار می‏کردیم و آن شب‏ها را بسیار عزیز می‏داشتیم. گلنار در اوج موفّقیّت کارهای هنری خود بود که نیسان اوّلین فرزند ما به دنیا آمد. یک لحظه تردید نکرد که باید کار و حرفهء خود را فدای تربیت بچه‏هایش بکند. از کار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استعفا کرد و از آن پس زندگی او وقف خدمت به ورقا و تربیت بچه‏هایش بود. نیسان و پس از او شمیم و شیرین در اکثر نقاشی‏های او در ورقا به صورتی متجسّم هستند.

وقتی مسؤولیت طرح مشرق‏الاذکار هند به عهدۀ من قرار گرفت عازم انگلیس و از آن جا هندوستان شدیم و تا آخر سال ۱۹۸۶ که مشرق‏الاذکار افتتاح شد، گلنار با فداکاری و خوشرویی به خدمت احبّاء و وظیفۀ فرشتۀ نگهبان خانواده اشتغال داشت. وظیفۀ او بسیار سنگین بود اوّل باید در غیبت همسری که شب و روز در مشرق‏الاذکار مشغول بود، شادی و سرور خانواده را تأمین کند و بچه‏ها را مطمئن سازد که در کار پدر در ساختمان شریک و سهیمند و بعد همراز و همفکر و غمخوار من در سختی‏ها و مشکلات و امتحاناتی که از حدّ و حصر بیرون بودند باشد. مشکلات فنّی و مالی و سیاسی از هر طرف بیشتر و بیشتر می‏شدند و گلنار اوّل مشاور و محرم و غمخوار من بود و مثل خواهری مهربان به یکایک کارمندان مشرق‏الاذکار که در زیر فشار کار بودند، می‏رسید تا مبادا دلگیر و خسته شوند. از اوضاع خانودگی و جزئیات مسائل زندگیشان مطّلع می‏شد و همچون وجدان من را آگاه و مطّلع می‏کرد تا روح خدمت و اتّحاد جای خود را به روابط خشک مدیر و کارمندی ندهد. او را به شوخی مدیر روابط عمومی و وزیر امور خارجهء خود می‏خواندم. وقتی یکی از داوطلبین جوان مشرق‏الاذکار مریض بود، با او در بیمارستان بود و من را در لحظه لحظۀ وقایع قرار می‏داد. وقتی همسر یکی از کارمندان من بیمار بود از او در منزل ما پرستاری می‏کرد و هرگز نگذاشت بچه‏هایمان مشرق‏الاذکار را رقیب محبّت خود و پدرشان بدانند بلکه بدانند ما همۀ خانواده با هم مسئول این کار مهم هستیم و همه با هم آن را می‏سازیم و این واقعیّت محض بود، چه در هندوستان و چه در حیفا. این است که وقتی در روز افتتاح مشرق‏الاذکار گزارش خود را به جمع ده‏هزار نفری شرکت‏کنندگان می‏دادم اوّل خواستم گلنار به روی صحنه بیاید و در کنار من بایستد و گفتم که او شریک و سهیم کامل من در آنچه انجام شده است بوده و خواهد بود. از این که در مورد او صحبت شود یا اسمی از او ببرند نفرت داشت و آنچه من در قدردانی از او گفته‏ام بدون رضایت قلبی او و حتّی گاهی در مقابل اعتراض او بوده است. آن روز هم با سختی بسیار به روی صحنه آمد.

از آن جا که از آغاز جوانی در واقع با هم بزرگ شده بودیم در مابین ما احتیاج به حرف زیادی نبود، زبان قلب یکدیگر را خوب می‏فهمیدیم. گلنار با دقّت و علاقه به نظرات من در مورد کارش گوش می‏داد، هرگز بحث و مجادله نمی‏کرد و می‏خواست کار مطابق میل من باشد. اهمّیّت همدلی و اتّحاد را خیلی خوب می‏دانست این بود که در تمام امور خود با او مشورت می‏کردم، می‏دانستم جز به اصل به چیز دیگری توجّه ندارد و لذا آنچه بگوید خالی از هر گونه نظر شخصی و به صلاح کار است و واقعاً این طور بود.

چند هفته از اقامتمان در هند مانده بود که نامه‏ای از معهد اعلی دریافت کردیم. ما را مورد عنایت بسیار قرار داده و به یک دورۀ زیارت اعتاب مقدّسه دعوت فرموده بودند. در این مدّت میهمان بیت العدل اعظم می‏بودیم و در مورد آینده با ما مشورت می‏فرمودند.

یک ماه بعد برنامۀ زندگی‏مان بکل عوض شده بود، وظیفۀ طرح طبقات مقام اعلی' و مدیریت و اجرای تمام پروژه‏های کوه کرمل یعنی ساختمان‏های قوس و طبقات کوه کرمل به من واگذاشته شده بود و چنین بود که برنامۀ ۱۶ سال بعد زندگی ما مقرّر گردید و افتخار یافتیم در قلب عالم در تحت اشراف معهد اعلی خدمت کنیم. چه دوران مخصوصی بود و چه سعادتی که شامل حال ما شده بود و چه ماجراها و معجزاتی که منتظر ما بود.

از روز ورود به حیفا من غرق در امور کار طرح و مسائل مدیریت پروژه‏ها بودم و گلنار با دریایی از مسائل مربوط به زندگی و بچه‏ها که دیگر در سنین بسیار حساسی بودند روبرو بود و همچنان با نهایت محبّت و دقّت به حفظ روحیهء کارمندان و همکاران تیم ما که بتدریج به بیش از ۳۰ ملّیّت مختلف رسیده بودند هم ادامه می‏داد. از احوال یک یک خبر داشت، مسائل بچه‏ها را با نهایت دقّت دنبال می‏کرد و هر موقع احتیاج به دخالت من بود مرا مطّلع می‏کرد. به اصرار من که هر روز مدّتی را به کار دفتر بپردازد و از مسائل روزمرۀ منزل دور بماند، روزی حدود چهار ساعت به دفتر می‏آمد و با هم کار می‏کردیم. گلنار مشاور واقعی من در همۀ سال‏های زندگیمان بود، حتّی جمیع مسائل طرح و امور اداری را با او در میان می‏گذاشتم. به گمان من هر کار هنری ترکیبی از جدیّت، استحکام و ارادۀ مردانه و ظرافت و وجدان زنانه را لازم دارد. در کارهای من گلنار آن وجدان کار بود و اینست که من او را شریک و سهیم خود در آنچه کرده‏ام می‏دانم و درست نمی‏دانم به طریق دیگری در این مورد صحبت کنم. در شب افتتاح پروژه‏های کوه کرمل در گزارش خود گفتم:

   « آنچه سهم کار و خدمت من چه در طرح طبقات کوه کرمل و چه در مدیریت ساختمان‏های قوس کرمل باشد را مدیون فرشته‏های نگهبان خود می‏دانم که بعضی از عالم ملکوت و بعضی از عالم خاک همیشه همراه و محافظ من بوده‏اند. اگر از ذکر نام فرشتگان در عالم بالا بگذریم، صحبت در مورد فرشتگان خاکی را می‏توانم با اسم همسرم گلنار شروع کنم که شریک واقعی من در جمیع آنچه در زندگی کرده‏ام بوده است. او نه تنها همکار و الهام‏بخش من در تمام امور زندگی مشترکمان است بلکه به عنوان یک هنرمند و طرّاح ارزشمند در جمیع امور با من همکاری نزدیک داشته است. اگر پشتیبانی و همکاری گلنار و فرزندانم در این سال‏های دراز پرماجرا نبود من امروز در مقابل شما نایستاده بودم »  و این واقعیّت است و آن را در همه جا تکرار کرده‏ام.

احترام و ارتباط قلبی ما از یک طرف و صبر و آرامش و پشتکار گلنار باعث می‏شد بتوانیم بدون کوچک‏ترین فشاری روزها و هفته‏ها روی جزئیات یک طرح کوچک کار کنیم. اگر ده بار طرحی را تغییر می‏دادم، بدون کوچک‏ترین سؤال و بحثی قبول می‏کرد. می‏دانست تنها از این کنکاش و جستجوهاست که کار بهتر و کامل‏تر می‏شود و نتیجۀ این تلاش‏ها به نفع کار است لذا ترجیح می‏دادم در مورد جزئیات طرح با او کار کنم. به نظر من انسان خداوند را در جزئیات عالم به چشم می‏بیند وقتی از نزدیک به جزئیات یک گل و یا یک ماهی و یا حتّی یک سنگ می‏نگریم به عظمت و زیبایی خلقت ایمان می‏آوریم. اینست که وقتی بنایی ساخته می‏شود که باید لیاقت مقام حضرت اعلی' را داشته باشد البته باید در هر جزء آن عظمت و جلال امر مبارک ملاحظه شود. این دور دور زیبایی و جمال است. این جادّۀ سلاطین است، طبقاتٍ من النور نوراً علی نور است. گلنار بسیار مؤمن بود و عاشق مقامات مقدّسه و قدر این نعمت که نصیب ما شده بود را خوب می‏دانست. روزها و ماه‏ها روی دروازه‏ها، دست‏اندازها و فوّاره‏ها کار می‏کردیم و به رنگ گل‏های باغچه‏ها و ترکیب رنگ‏ها در فصول مختلف سال می‏اندیشیدیم، هر بوته و گیاه زیبایی در باغی می‏دیدیم فکر آن بودیم که کجا از آن استفاده کنیم، گل بنفشۀ نارنجی با کدام نوع آبی متناسب است و سبز چه نوع چمن مانند زمرد می‏درخشد و با سبز نقره‏ای "سانتولنیا" و سبز سرد آبی سرو بهتر جلوه می‏کند. وقتی گل‏های آبی درخت "جاکاراندا" بر زمین می‏ریزد، در کنار چه گلی بیشتر به باغ جلوه می‏بخشد. عطر ملکوتی گل‏های بنفشۀ وحشی را حضرت ولیّ امرالله دوست داشتند و آن را بر روی عتبۀ مقدّس می‏گذاشتند، اگر بنفشۀ وحشی در حاشیۀ طبقات کاشته شوند با دل زائرین چه می‏کنند و اینها بود حرف‏هایی که با هم می‏زدیم تا وقتی که از خستگی بیهوش به خواب می‏رفتیم و فردا داستان دیگری بود.

حضرت اعلی' در بیان مساجد به یادبود حروف حی از لنترن (فانوس) صحبت می‏فرمایند پس باید چراغ‏ها به صورت فانوس باشند و طرح یک فانوس چهار ماه کار بود، آن هم از دل و جان و باید دعا می‏کردی و التماس که این طرح مورد قبول واقع شود زیرا این هر باغی نیست باغ ملکوت است. باغ مقام حضرت اعلی' است و حضرت اعلی' جز بهترین و زیباترین نمی‏پسندیدند مگر نه این که در بیان فارسی می‏فرمایند:

« نهی شده که کسی شیئی را با نقص ظاهر فرماید با آن که اقتدار به اکمال آن داشته باشد. مثلاً اگر کسی بنای عمارتی گذارد و آن را به کمال آنچه در آن ممکن است نرساند هیچ آنی بر آن شیئ نمی‏گذرد مگر آن که ملائکه طلب نقمت می‏کنند بر خداوند بر او، بلکه ذرّات آن بنا هم طلب می‏کنند ». (بیان فارسی۶:۳)

حضرت روحیه خانم گلنار را خیلی دوست داشتند و در حقّ او بسیار عنایت می‏فرمودند. بسیار اتفاق می‏افتاد ایشان را با ماشین برای گردش می‏برد و وقتی برمی‏گشت مدّت‏ها با نهایت شور و شوق در مورد ساعت‏های خوشی که در خدمت ایشان گذرانده بود صحبت می‏کرد.

گلنار نمونۀ فداکاری و محبّت بود حتّی با مرگش جان فرزندانش را نجات داد. قرار بود نیسان و شمیم و همسرانشان در آن سال برای تعطیلات کریسمس به جزیره‏ای در نزدیکی اندونزی بروند به خاطر وضع بحرانی گلنار در بیمارستان مجبور شدند سفر خود را لغو کنند و درست در همان هفته بود که سونامی وحشتناک اندونزی اتفاق افتاد و اکثر مردم آن جزیره کشته شدند.

بیت العدل اعظم در نامه‏ای خطاب به محفل ملّی کانادا خدمات او را چنین مورد عنایت قرار دادند:

یاران عزیز الهی
از خبر درگذشت خادمۀ محبوب امر الهی گلنار صهبا به شدّت اندوهگین و محزونیم. قلب طافح و صفات ملکوتیش در همۀ کسانی که با وی روبرو شده‏اند تأثیری فراموش‏نشدنی به جای گذاشته است. خدمات خالصانه و بی‏شائبه‏اش از جمله همکاریش در امور هنری پروژۀ مشرق‏الاذکار هندوستان که بعد با طرّاحی سردرها و تزئینات آهنین برای تجمیل طبقات کوه کرمل به اعلی درجه رسید گواهی پاینده‏ای از عشق و انجذابش به آستان جمال اقدس ابهی به یادگار گذاشته است. به محفل روحانی هند توصیه می‏شود که احتفال تذکّر شایسته‏ای به افتخار وی در مشرق‏الاذکار جنوب آسیا در دهلی نو ترتیب دهند. در اعتاب مقدّسه برای ارتقاء روح پرانوارش در جمیع عوالم الهی و برای تسلای قلوب همسر محبوبش فریبرز و فرزندان عزیزش نیسان و شمیم و شیرین و خانواده‏هایشان صمیمانه دعا می‏کنیم.                      بیت العدل اعظم

جناب فتح اعظم با قلم شیوای خود در سوگ مرگ او چنین مرقوم داشتند:

برادر بزرگوار جناب مهندس فریبرز صهبا ملاحظه فرمایند:

گلی که از باغ بهشت بود از عالم آب و گل برست و به گلشن بقا پیوست مادام‏الحیات از نیسان عنایت جمال ابهی تر و تازه بود. شمیم دلاویزش مشام جان عزیزان و یاران مشتاقش را معطّر می‏ساخت. خلق و خوی آرامش آرامش می‏بخشید و تبسّم‏های شیرینش شورانگیز بود. همسر وفادارش را ظهیر و پشتیبانی کاردان بود و آثار تزئینی زیبایش در طرح‏های بی‏نظیر شریک زندگانیش پیوسته نمایان بود و خواهد بود. خدمات مداومش در ترویج تربیت کودکان و معاضدت در تأسیس مشروعات عظیمۀ همسر مهرپرور در هندوستان و ارض اقدس از خاطر نرود و البته در عوالم لانهایۀ الهی اجرش جزیل است و مقامش رفیع. بازماندگان بزرگوار و یاران داغدارش آتش فراق را با آب حیات آثار مبارکه تسکین بخشند. آرزومندیم محبّت و عواطف قلبیۀ این دوستداران قدیم را بپذیرید.                                        مارچ ۲۰۰۵
                                                 شفیقه و هوشمند فتح اعظم

شاید نشانی از پاکی روح لطیفش باشد که آخرین طرحی که برای مجلّۀ ورقا ماه‏ها پیش از آن که از بیماریش چیزی بداند کشید و در پشت جلد شمارۀ ۵ در سال ۲۰۰۴ چاپ شده دختری زیبا را نشان می‏دهد که همچون پری زیبایی همراه با ورقا در آسمان در پرواز است، آزاد و فارغ از هر خیال.

فضایی مقدّس



فریبرز صهباء

شاید همۀ معماران با من موافق نباشند که ساختمان موجودی زنده است که با ما رابطه دارد و هر چه معمار موفّق‏تر باشد، این رابطه قوی‏تر است زیرا معمار در سنگ و آجر و سیمان روح می‏دمد و آن روح است که با قلب ما رابطه برقرار می‏کند. این طور است که همیشه اوّلین برخورد ما با یک بنا مثل اوّلین برخورد با هر موجود زنده‏ای بسیار مهم است. در واقع ما بیشتر در اوّلین برخورد است که ناخودآگاه موقعیت خود را در رابطه با دیگران معین می‏کنیم. طرز فکر من در مورد معماری چنین بود تا روزی که مقام اعلی' را زیارت کردم. جوان بودم با سری پر شور و برای اوّلین بار به همراه همسرم گلنار و پسرمان نیسان از ایران به کشوری دیگر سفر می‏کردیم. نیسان حدود سه سال داشت و با چشمان کنجکاو و هیجان کودکی کوچک‏ترین حرکت ها را دنبال می‏کرد و در مورد هر چیز ده سؤال داشت. باری، از جادّۀ باریک و از روی سایه‏های درختان بلند سرو می‏گذشتی و به درخت کهنسال و درهم پیچیده‏ای می‏رسیدی که در میان سه شاخۀ تنومندش که از زمین روییده بودند، عقابی برنزی در حال نشستن بر زمین بود. از پنج پله بالا می‏رفتی و زیباترین درخت جمیل که آنچه گل در قدرت خود داشت به باغ بخشیده بود را می‏دیدی و در حیرت این زیبایی مسحور بودی که درمی‏یافتی این گنبد مقام اعلی' است که از میان گل‏های قرمز جمیل می‏درخشد و گنبد طلایی در آبی پر رنگ آسمان همراه تکه ابرهای لطیف سفید و صورتی حرکت می‏کرد و ترا با خود به آسمان می‏برد و به خود می‏آمدی که

این وادی عشق است نگهدار قدم
این ارض مقدّس است فاخلع نعلیک

تا به خود آمده بودم نیسان همراهم نبود باید به داخل مقام رفته باشد، با نگرانی وارد می‏شوم. نیسان با سرعت و در نهایت سکوت و احترام از میان زائرین که به مناجات ایستاده‏اند می‏گذرد و جلوی عتبهء مقدّس می‏ایستد، با نگرانی جلو می‏روم، نیسان زانو می‏زند و در نهایت آرامش سجده می‏کند. روح در فضا موج می‏زند، بعضی از زائرین که او را دیده‏اند تبسم می‏کنند البته روحانیّت فضا به قلب بچۀ سه ساله بیشتر می‏نشیند.
چند سال بعد در حیفا زندگی می‏کردیم. نزدیک پانزده سال منزل ما در کوه کرمل بود و هر روز به هر کجا می‏رفتیم به نحوی از مقام اعلی' می‏گذشتیم و هر روز بارها در باغ‏های مقام و طبقات آن بالا و پایین می‏رفتیم و در ظلّ مقام مقدّس اعلی' کار می‏کردیم و هر بار که چشمم به مقام می‏افتاد زیبایی تازه‏ای در آن می‏یافتم و مقام از دفعهء پیش زیباتر بود، هر سال درخت جمیل بیشتر گل داده بود و سروها سربلندتر بودند و چمن بیشتر می‏درخشید. این چنین بود که دریافتم می‏شود رابطۀ قلبی تو با یک بنا همراه با تو رشد کند و عمیق‏تر و عمیق‏تر شود امّا این وقتی است که معمار معجزه کرده است و به گمان من جناب ماکسول با تأییدات حضرت ولیّ امرالله چنین کرده است.
چه طور می‏شد برای ساختمان جادّهء سلاطین کار کنی و هر روز شرح زیبایی را که حضرت ولیّ امرالله از آن شب فراموش‏نشدنی ۲۲ مارچ ۱۹۰۹ از مراسم استقرار عرش حضرت ربّ اعلی' در کوه کرمل را که در کتاب قرن بدیع مرقوم فرموده‏اند، در نظر نیاوری. « حضرت عبدالبهاء که تاج مبارک را از سر برداشته و کفش‏ها و لبّاده را به یک سو نهاده بودند به جانب تابوت خم شدند و در حالی که موهای نقره‏فامشان در اطراف سر مبارک پریشان و چهرۀ عزیزشان در نهایت درخشش بود، پیشانی مبارک را به کنار صندوق قرار داده با صدایی بلند شروع به گریه نمودند ». یادم هست داستان آن شب را جناب فیضی بزرگوار با چه روحی برای زائرین تعریف می‏کردند. نفس در سینه‏ها حبس می‏شد و زمان از حرکت می‏ایستاد. اگر شنیدن داستان آن شب آنقدر بر ما مؤثّر است، تأثیر آن بر حاضرین در آن شب مقدّس چه بوده است؟ حضرت ولیّ امرالله در آن شب سیزده ساله بودند. آیا این زیبایی و جلال، تناسب و هماهنگی که بر این کوه مقدّس خلق شده است تأثیری از آن خاطره را در خود ندارد؟ آیا شورعشق ایشان به حضرت ربّ اعلی' و حضرت عبدالبهاء را بیان نمی‏دارد؟
***
از آنجایی که جوازهای ساختمانی برای طبقات مقام اعلی' و ساختمان‏های قوس کرمل مشروط به تصویب طرح جامع شهرسازی کل مجموعهء اراضی مقدّسه در کوه کرمل بود؛ برای این که کار را از جایی شروع کنیم و وقت را تنها در انتظار تصویب جوازها نگذرانیم، کار را با توسعۀ طبقۀ دهم یعنی حدائق اطراف مقام اعلی' شروع کردیم. مسئولین شهرداری قبول کردند که این کار تحت عنوان محوطه‏سازی قابل انجام است و احتیاج به جواز ساختمانی نخواهد داشت. به علّت اختلاف سطح بسیار شدید بین سطوح زمین در شرق مقام اعلی' و غرب آن تنها راهی که این طبقه قرینه باشد و باغ‏ها در دو طرف با هم متوازن و هم‏سطح باشند این بود که سطح طبقه را در طرف شرق در حدود دوازده متر بالا بیاوریم و به این ترتیب در واقع ساختمانی بلند در زیر این باغ بوجود می‏آمد که یا باید با خاک پر می‏شد و یا به عنوان ساختمان انبار و فضای مورد لزوم باغبان‏ها و کارگران مورد استفاده قرار می‏گرفت و ما البته راه دوّم را انتخاب کردیم و به عنوان اوّلین مرحلۀ ساختمان‏های کوه کرمل در تاریخ ۲۳ می ۱۹۹۰ کار آغاز شد. در این روز که بیت العدل اعظم الهی آن را به عنوان شروع ساختمان پروژه‏های کوه کرمل به عالم بهائی بشارت دادند. امةالبهاء حضرت روحیّه خانم و جناب فروتن و اعضای بیت العدل اعظم الهی به محلّ ساختمان آمدند، نقشه‏ها و برنامۀ کار و جزئیات کامل به استحضارشان رسید و بعد همگی برای زیارت و مناجات به مقام حضرت اعلی' و حضرت عبدالبهاء مشرّف شدند و حضرت خانم در جلوی درب مقام ایستاده بودند و در نهایت سرور به یک یک عزیزان عطر گل سرخ عنایت می‏فرمودند. وقتی در آخر صف نوبت به من رسید خانم عنایتاً شیشۀ عطر را در میان دستمال سفید گلدوزی شدۀ ظریفی که در دست داشتند پیچیده و آن را در مشت من گذاشتند، این هدیۀ بسیار عزیز را حفظ کرده‏ام. وقتی سر به عتبۀ مقدّس گذاشته بودم بار دیگر هیبت این مسئولیت عظیم را با تمام سنگینی احساس کردم و بار دیگر با تمام وجود طلب هدایت نمودم و استدعا کردم که اگر طرح من لایق این مقام مقدّس نیست به هر طریق که ارادۀ الهی است متوقّف شود و به مرحلۀ عمل در نیاید زیرا که طبقات مقام مقّدس اعلی' باید لایق آن بنای ملکوتی باشد و جلوه‏گر منظر مبارک حضرت عبدالبهاء و حضرت ولیّ امرالله. باری از فردای آن روز کار شدّت گرفت. در درجۀ اوّل دیوار تکیه طبقۀ مقام اعلی' در سراسر طول آن باید بازسازی می‏شد و در قسمت چپ مقام به اندازۀ قسمت راست ادامه می‏یافت تا دو طرف به صورت قرینه در می‏آمدند و در نتیجه تراس مقام اعلی' به مقدار قابل ملاحظه‏ای توسعه می‏یافت. در عین حال لازم بود زیرسازی قسمت‏های قدیمی این طبقه گاهی تا عمق ۱۲ متر که به سطح کوه می‏رسید تقویت شود تا از نشست این طبقه و به هم‏ریختن باغسازی جلوگیری به عمل آید.
در این جا بود که دریافتم چرا درخت کهنسال محبوب من از زمین به صورت سه تنۀ عظیم ظاهر می‏شود یعنی در واقع سه شاخۀ اصلی آن از زمین شروع شده است. در زمان ساختمان این طبقه در اطراف درخت چندین متر خاکریزی شده بوده است و لذا تنۀ عظیم درخت در خاک مدفون است و آنچه به صورت سه تنۀ عظیم دیده می‏شود، در واقع سه شاخۀ آن هستند ولی افسوس عقاب برنزی که در اوّلین سفر زیارت مقام اعلی' چنان تأثیری در ذهن من گذاشته بود دیگر موجود نبود. از باغبان ها شنیدم که در یکی از طوفان‏های شدید شاخۀ بزرگی از درخت شکسته است و عقاب را به کلّی متلاشی کرده است. افسوس، به نظرم از ازل جای آن عقاب آن جا بوده است و حال چیزی در فضا کم بود.
در این طبقه درست در کنار بنای مقام اعلی' در زیر زمین تانک بزرگ آبی موجود است که در زمان حضرت عبدالبهاء وبا تبرع جناب محمّد با قرافنان ساخته شده است و آب باران سقف مقام اعلی' در این آب انبار جمع‏آوری می‏شده و برای آبیاری باغچه‏های اطراف مقام مورد استفاده قرار می‏گرفته است. البته این آب انبار سال‏ها بود که دیگر استفاده‏ای نداشت لکن از آنجا که حضرت عبدالبهاء در لوحی به افتخار جناب افنان به ایشان اطمینان داده‏اند که این آب انبار برای همیشه به نام ایشان باقی خواهد ماند، به جای خود باقی مانده بود و ما آن را با نهایت دقّت تمیز و بازسازی نمودیم و به عنوان یکی از مخازن آب برای مبارزه با آتش‏سوزی در طبقات مورد استفاده قرار گرفت و در حوضچۀ خروجی این مخزن هم که در زیر دیوار تکیه طبقۀ مقام اعلی' در طرف غرب طبقۀ نهم قرار گرفته است و در قدیم برای آب دادن به حیوانات باربر مورد استفاده بوده است نیلوفر آبی و سایر گیاهان آبزی کاشته شد تا به صورت یک آب‏نما به زیبایی در این گوشۀ خلوت باغ بیافزاید. در قسمت غرب تراس مقام اعلی' جادۀ زیبایی که از جلوی مقام اعلی' می‏گذرد به اطاق کوچک و سیمانی ختم می‏شود با پنجره‏های کوچک و دری که همیشه بسته است. این کلبۀ محقّر محلّ زندگی خادم محبوب حضرت ولیّ امرالله، ابوالقاسم خراسانی بوده است. جناب فیضی می‏فرمودند هیکل مبارک بعد از زیارت مقام به این جا تشریف می‏آوردند و گاهی در سایۀ درختان روی صندلی جالس می‏شدند و با زائرین صحبت می‏فرمودند. ابوالقاسم مورد عنایت بیشمار ایشان بودند، عکس او را در راهروی ورودی قصر بهجی و همچنین در کنار در ورودی مسافرخانۀ مقام اعلی' نصب فرموده‏اند و حتّی بعد از فوت این خادم باوفا به علامت عنایت در حقّ او این کلبه را حفظ فرموده‏اند حتّی وقتی لازم بود طبقۀ مقام را در این قسمت وسعت دهند کلبه را از محلّ خود به نقطۀ دورتر منتقل فرمودند تا به یادگار این خادم باوفا باقی بماند. با خود فکر می‏کردم چه داستان لطیف و عاشقانه‏ای این کلبۀ حقیر در کنار جادّۀ سلاطین و ملکۀ پرشکوه کرمل برای ابد رسم وفای الهی را خواهد سرود.
باری بعد از ماه‏ها کار این مرحله از ساختمان توسعۀ تراس مقام اعلی' تمام شد و آخرین قسمت کار، درختکاری و باغچه‏سازی آن بود که به کمک یک مقاطعه‏کار یهودی به آن پرداختیم. من نیت داشتم که کار را تا روز یکی از اعیاد بهائی که در پیش بود تمام کنیم. در ایّام محرمه پس از برنامۀ دعا و مناجات و تلاوت زیارتنامه زائرین و خادمین ارض اقدس در نهایت سکون و وقار به طواف مقام حضرت اعلی' و حضرت عبدالبهاء می‏پردازند و در آن ایّام که حضرت روحیه خانم در قید حیات بودند اگر در حیفا تشریف داشتند، در جلوی جمع حاضرین به طواف می‏پرداختند. بر حسب اتفاق جلسۀ عید روز شنبه بعدازظهر بود و لذا باید کار را تا جمعه بعدازظهر که ایّام سبت است و یهودیان کار نمی‏کنند تمام می‏کردیم تا وقتی شنبه بعدازظهر حضرت خانم و عزیزان احبّاء به طواف مقام اعلی' می‏پردازند این قسمت تازۀ باغ باز شده باشد و موجب سرور ایشان را فراهم نماید لذا کارگرها و مقاطعه‏کار با نهایت جدیّت و پشتکار مشغول بودند و بالاخره جمعه بعدازظهر قبل از ساعت سبت کار تمام شد و همۀ راه‏ها را باز کردیم و باغچه‏ها در نهایت نظم و طبقۀ مقام در کمال زیبایی و تقارن آمادۀ ورود عزیزان گردید. روز شنبه صبح زود به فکرم رسید سری به محلّ کار بزنم و مطمئن شوم همه چیز مرتب است و کارگرها وسیله‏ای را در باغ‏ها جا نگذاشته‏اند. صبح به آن زودی شهر خلوت است و هیچکس هم در باغ‏ها نخواهد بود. طراوت باغ و باغچه‏های جدید در آن صبح لطیف واقعاً تازگی و جلوۀ خیره‏کننده‏ای داشت و به عظمت و جلال مقام می‏افزود. همین‏طور که در باغچه‏ها قدم می‏زدم در نهایت تعجّب یکدفعه متوجّه شدم که مقاطعه‏کار یهودی ما در نزدیکی مقام ایستاده است. آرام به او نزدیک شدم و صبح به خیر گفتم. پرسیدم: عجیب است صبح روز سبت در محلّ کار چه می‏کنی؟ با نگاهی عجیب که هرگز ندیده بودم، چند لحظه بمن خیره نگریست. بعد گفت: این روزها که در این باغ کار می‏کردیم احساس می‏کردم نیروی عجیبی در این فضا موجود است. با خود می‏گفتم این به دلیل شدّت و فشار کار است، حرکت و سرعت و جدیّت کار تولید انرژی می‏کند. امروز صبح آمدم ببینم وقتی هیچکس در باغ نیست چه احساسی دارم. بعد با حالتی بسیار جدّی پرسید: آیا تو هم آن را احساس می‏کنی؟ او را در آغوش گرفتم و گفتم: بله... «این ارض مقدّس است» و ایشان سرش را به تصدیق تکان می‏داد.
مدّتی بعد تصمیم گرفتیم کلبۀ ابوالقاسم خراسانی هم باید تعمیر شود و لذا خواهش کردیم در را باز کنند. آن روز باغبان‏ها با نهایت خوشحالی اطّلاع دادند که شکسته‏های عقاب محبوب من را در اطاق پیدا کرده‏اند. فوراً آنها را بسته‏بندی کرده و به یکی از عزیزان مؤمن و فداکار بهائی در یکی از کشورهای عربی که متخصّص در کار برنز و آهن هستند و در تهیهء تمام قطعات برنزی در طبقات مقام اعلی' سخاوتمندانه ما را یاری کرده‏اند، فرستادیم و ایشان از یکی از هنرمندان خواستند قطعات عقاب شکسته را موقتاً به هم متصل کنند و بعد از روی آن قالب‏گیری شد  و دو نمونه از آن در نهایت زیبایی تهیه شد. یکی را در وسط سه شاخۀ درخت کهنسال یعنی همان نقطۀ اصلی آن گذاشتیم و یکی را روی پل پشت مقام اعلی' قرار دادیم. به نظر من آن روز درخت کهنسال از بازگشت عقاب حضرت ولیّ امرالله در نهایت خوشحالی بود.

گلدانه علی پور



 خانم گلدانه علی پور در سال 1918 در یک خانواده ی مسلمان در قریه ی سادات محلّه ی مازندران ( اطراف ساری) متولّد شد. در حدود سال 1940 با جناب فتحعلی علی پور از احبّای کندس بن ازدواج نمود. این خانواده و دوستان به جهت دامداری در آن مناطق سکونت نموده، کم کم تشکیل روستا داده و بالاخره در اوان نقشه ی جهاد کبیر اکبر موفّق به تشکیل محفل مقدّس روحانی کندس بن گردیدند. خانم گلدانه در موقع ازدواج، بهائی نبودند امّا قلبی مملو از عشق و محبّت نسبت به همه ی اهل عالم داشتند و اطفال خود را تشویق به شرکت در کلاس های درس اخلاق می نمودند. فرزندان ایشان همگی ازدواج بهائی نمودند.
خانم گلدانه در سال 1979 پس از سال ها ایمان قلبی، ورقه ی تسجیلی را امضا نمودند. در اواسط انقلاب اسلامی که در تمام روستاها و شهرهای ایران، هر یک از احبّا به نوعی دچار بلایا و صدمات بودند، دهکده ی کندس بن نیز در اثر تحریک عدّه ای از اشرار و مفسدین مورد تهاجم اهالی سادات محلّه قرار گرفت. هر صبح و شام آن عزیزان مظلوم مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند؛ حتّی با سیگار قسمتی از بدن نوه ی آن بانوی عزیز را که طفلی یازده ساله بود سوزاندند. حتّی پیرمرد روحانی جناب علی پور را مورد حملات خود قرار دادند.

گر بگویم عقل ها بر هم زند
ور نویسم بس قلم ها بشکند
 
در تابستان 1982 چون اشرار دیدند که آن عزیزان همچنان در سکونت در آن دهکده مصرّند، در یکی از شب های فوق العاده بارانی که رعد و برق هم باعث آن می شد که احبّای روستای مقابل ناظر جانبازی آن عزیزان باشند، به روستای کندس بن هجوم آوردند در حالی که پیش از چهل الی پنجاه نفر بودند. بعد از مضروب ساختن آن عزیزان و شکستن در و پنجره، آنها را مجبور به ترک کندس بن نمودند. احبّا به روستای روشنکده پناه آوردند و هر کدام مأمنی گرفتند. هنوز از این واقعه چند ماهی نگذشته بود که در روز سوم دی ماه 1361 ( بیست و چهارم دسامبر 1982) از همان روستا چند نفر از اشرار به محلّی که جناب علی پور دام هایشان را نگاه می داشتند با طرح نقشه و دسیسه ی قبلی هجوم نمودند. چون گلدانه ی عزیز را تنها و بی پناه دیدند، بنای هتّاکی گذاردند و سعی کردند که ایشان را مجبور به طعن و لعن نمایند. امّا آن عاشق دلداده ی الهی سرمست از باده ی محبّت الله بود و حاضر به لعن و طعن نگردید. نخست آن عزیز را خفه کرده و بعد جسد او را آتش زدند که البتّه توسّط پزشک قانونی شناسایی شد. باری متأسّفانه دادگاه انقلاب اسلامی هم به بهانه ی عدم شاهد حضوری به این جنایت فجیع ترتیب اثر نداد و قاتلین از مجازات گریختند.

تلخیص  و اقتباس از نوشته ی عادل شفیع پور.
عندلیب، شماره ی 33، زمستان 1368.
پروازها و یادگارها، صفحه 134، تألیف ماه مهر گلستانه.

باغ روحانی


 تورنتو، فوریه ۲۰۰۳
فریبرز صهبا


از فرودگاه دهلی تا مشرق‏الاذکار نزدیک یک ساعت راه است. چند ساعتی از شب گذشته، خیابان‏های تاریک را پشت سر می‏گذاریم. هوا از رطوبت فصل باران و خاطرات گذشته سنگین است و لبریز.
با خود فکر می‏کنم پانزده سال قبل شبهای دهلی روشن‏تر به نظر می‏رسید. ماشین به چپ که بپیچد گنبد مشرق‏الاذکار را در آخر خیابان خواهیم دید.
- دور مشرق‏الاذکار خیلی عوض شده، آن را نمی‏شود شناخت. زاغه‏ها (حلبی‏آباد) چندین برابر شده‏اند. دو طرف خیابان را گرفته‏اند به حدّی که دو ماشین از پهلوی هم به سختی می‏گذرند.
- باید در موقع مِلا "جشن مذهبی هندوها" این جا را دید. جمعیّت به حدّی زیاد است که راه را به کلّی به روی ماشین‏ها می‏بندند. در یک هفته جشن شاید یک میلیون آدم برای بازدید معبد کالکاجی و مشرق‏الاذکار می‏آیند.
- مگر تمام این زمین‏ها فضای سبز نبودند؟ شهرداری آن را محوطه‏سازی کرده بود، چندین ساختمان هم برای پیک‏نیک ساخته بودند. چرا دولت برای این زاغه‏ها کاری نمی‏کند؟
- مسأله سیاسی است. اینها صدها هزار مردم بی‏خانمان هستند که بیشتر آن فضای سبز و زمین‏های خالی را بدون اجازه صاحب شده‏اند و با خشت و گل و حلبی و پلاستیک برای خودشان زاغه ساخته‏اند. حال هر وقت دولت می‏خواهد محل را تخلیه کند و زاغه‏ها را از بین ببرد حزب مخالف از آنها حمایت می‏کند و کار معوق می‏ماند. سال‏هاست این مشکل ادامه دارد و راه حلّی هم نیست. در نتیجه تمام محل و خیابان ورود مشرق‏الاذکار که زمانی چنان مرتب و تمیز بود به خاطر وجود این زاغه‏ها بدون هیچ فاضلاب و آبریزگاه به گندابی متعفّن و مرکز پشهء مالاریا تبدیل شده است.
به محلّهء تجارتی نهرو رسیده‏ایم. خیابان با وضع اسف‏باری از میان زاغه‏ها می‏گذرد. تعفّن غیرقابل تحمّل است پنجره‏ها را می‏بندیم. چقدر تأسف‏آور است. چنین لجن‏زاری درست در راه ورودی مشرق‏الاذکار!
- در روزنامه‏ها خیلی در این مورد نوشته‏اند. نیلوفر آبی در میان لجنزار می‏روید و با زیبایی و پاکی تمام از کثافت بری می‏ماند. می‏گویند مشرق‏الاذکار پرتو نوری است در این تاریکی مطلق.
- یکی از روزنامه‏های مهمّ هند مقاله‏ای دارد از یکی از مشهورترین سیاستمداران جنوب هند می‏نویسد: «در هندوستان بحث است که در محلّ زادگاه کریشنا که مسجدی ساخته بودند و اخیراً بوسیلهء متعصبین هندو خراب شده است، آیا باید معبد کریشنا ساخت یا مسجد. من می‏گویم باید مشرق‏الاذکار بهائی ساخت زیرا درهایش به روی همه یکسان باز است مسلمان و هندو، ثروتمند و فقیر».
به مسافرخانهء مشرق‏الاذکار رسیده‏ایم خداحافظی می‏کنم و به اطاقم می‏روم. روی میز یادداشت کوچکی است از برنامهء کارهای هفته در دهلی. نظرم جلب می‏شود آقای جگموهان وزیر آبادانی خواسته‏اند با من ملاقات کنند.
نمی‏دانم رطوبت هواست یا تغییر ساعت، نمی‏توانم بخوابم. روی تخت می‏نشینم و از پنجره به بیرون نگاه می‏کنم. مشرق‏الاذکار مثل یک روح مقدّس در میان قاب پنجره نشسته است. چه سال‏های عزیزی، چه خاطرات افسانه‏ای و شیرینی، چه داستان عجیبی.
سال‏ها قبل وقتی حضرت ولیّ امرالله به احبّای هند دستور فرمودند زمینی برای مشرق‏الاذکار بخرند، احبّای هند محدود و از نظر مالی در سختی بودند. نظر به محدودیّت‏های خود زمین‏های کوچکی را در نظر می‏گرفتند ولی مورد موافقت هیکل مبارک قرار نمی‏گرفت تا این که زمین «بهاپور» پیدا شد. صاحب ملک که دریافته بود زمین در منطقهء سبز طرح جامع قرار دارد و نمی‏شود بنایی در آن ساخت آن را به قیمت نازلی برای فروش گذاشته بود. احبّاء هم که تأیید حضرت ولیّ امرالله را گرفته بودند در نهایت سرور آن را خریداری کردند ولی زود دریافتند که زمین جزئی از فضای سبز است و اجازهء ساختمان نخواهد بود. در عین حال چون برنامه‏ای برای ساختن مشرق‏الاذکار نبود مطلب ساکت مانده بود. تا این که بیت العدل اعظم مقرّر فرمودند معبد هند ساخته شود و من با این مأموریّت به دهلی رفتم آقای جگموهان وزیر امروز در آن وقت رئیس ادارهء توسعه و آبادانی شهر دهلی بودند. ادارهء توسعه و آبادانی و رئیس قدرتمند آن به‏هیچ‏وجه حاضر به تغییر موقعیّت زمین از فضای سبز نمی‏شدند و کار ساختمان معوّق مانده بود.
از آن جا که کار خداوند باید انجام شود، در مدّتی کمتر از یک سال دولت هند و همراه آن رؤسای ادارات مهم عوض شدند. ما مشتاقانه سراغ رئیس جدید ادارهء توسعه و آبادانی دهلی رفتیم و طرح نیلوفر آبی را جلویش گذاشتیم. ایشان گفت این فضای سبز است نیلوفر هم گل است با هم مخالفتی ندارند. ما جواز ساختمان گرفتیم و کار شروع شد.
امروز مشرق‏الاذکار ساخته شده. سالی سه، چهار میلیون بازدیدکننده دارد و تنها فضای سبز و دلپذیر در دل آن مجموعهء فضای سبز پیش‏بینی شده در طرح جامع شهر دهلی است که مانده است و بقیه فضای سبز را به لجن‏زاری تبدیل کرده‏اند.
*   *   *
دو روز بعد برای ملاقات وزیر می‏رویم. می‏گویند امروز روز تصویب بودجهء دولت در پارلمان است و وزرا به حدّی مشغولند که تمام وقت را در پارلمان می‏گذرانند ولی ایشان به خاطر اهمّیّت موضوع و به خاطر ملاقات ما از پارلمان بیرون آمده‏اند. رئیس ادارهء توسعه و آبادانی دهلی هم در جلسه حاضرند. پشتکار و جدّیّت و قدرت انجام کار وزیر جگموهان در کشور بسیار شهرت دارد. از ایشان به خاطر دعوتشان تشکر می‏کنم و می‏گویم آوازهء خدمات و موفّقیّت‏های ایشان را در امر آبادانی مملکت و بخصوص استان دهلی شنیده‏ام و همیشه تقدیر کرده‏ام.
ایشان با اشاره به عکس مشرق‏الاذکار که بر دیوار اطاقشان آویخته شده خدمت بهائیان را در زیبایی دهلی تقدیر می‏کنند و مشرق‏الاذکار را سمبل معماری مدرن دوران بعد از استقلال هند می‏نامند و اضافه می‏کنند البته شما در جریان تحولات در مورد فضای سبز موجود در اطراف معبد نیلوفری هستید. این زمین باید برای بهائیان هم از اهمّیّت زیادی برخوردار باشد. متأسفانه به دلایل سیاسی سال‏ها زحمات ما در مورد تبدیل این فضا به محوطه‏ای سرسبز و مفید برای شهر بی‏نتیجه مانده و این قسمت شهر در واقع به عاملی برای سرافکندگی و خجالت در برابر چشم هزاران سیاح که از سراسر عالم و هندوستان برای بازدید از معبد بهائیان می‏آیند تبدیل شده است. امروز در واقع تنها قسمت فضای سبز که محفوظ مانده است باغ‏های معبد نیلوفری است. ما از این مطلب بسیار متأسفیم و امیدواریم بتوان برای مسأله راه‏حلّی پیدا کرد. منظور من از ملاقات با شما مشورت در این موضوع است.
می‏گویم البته اوّلین مشکل حلّ مسکن و پیدا کردن محلّ مناسب برای انتقال صدها هزار ساکنین این زاغه‏هاست.
ایشان می‏پرسند اگر این مشکل حل شود برای این زمین وسیع چه پیشنهادی دارید. البته می‏دانید اگر زمین بی‏استفاده بماند در مدّت کوتاهی به حال اوّل برمی‏گردد و امکان حفظ آن نخواهد بود.
فکر می‏کنم چطور زمانه عوض می‏شود. ایشان که سال‏ها با آن اقتدار مخالف ساختمان مشرق‏الاذکار در فضای سبز بوده است، امروز مشرق‏الاذکار را تنها حافظ آن فضا می‏داند. امّا این موضوع بسیار حساسی است، آنچه در اطراف مشرق‏الاذکار ساخته شود با آن رابطهء بسیار نزدیک دارد. از طرفی بسیار اهمّیّت خواهد داشت که هزاران مردم فقیر و ساکنین زاغه‏ها در مورد این کار چه فکر خواهند کرد. البته مهم است رابطهء روحانی و محبّتی که بین زاغه‏نشینان و مشرق‏الاذکار به عنوان معبدی که درهای آن به روی شاه و گدا یکسان باز است وجود دارد، محفوظ بماند.
یک مرتبه فکری به ذهنم می‏رسد می‏گویم: البته آنچه می‏گویم آن طور که آرزو داشتم بر پایهء بررسی و مطالعۀ دقیقی نیست امّا وقتی به نقشۀ این مجموعۀ وسیع که روی میز شماست نگاه می‏کنیم، زمینی می‏بینیم وسیع که در اطراف آن چندین معبد مهم موجود است. یک طرف معبد قدیمی و تاریخی کالکاجی که در سال میلیون‏ها زائر دارد، طرف دیگر معبد هاریاکریشناست. بر بلندترین نقطهء زمین معبد شیوا واقع شده و در قلب زمین مشرق‏الاذکار بهائیان است که با حدود چهار میلیون بازدیدکننده در سال پربازدیدکننده‏ترین ساختمان جهان شناخته شده، این جمعیّت و هزاران سیاح خارجی که به دهلی می‏آیند در واقع در جستجوی روحانیّت و تفکّر معنوی به هند آمده‏اند. به نظر می‏رسد زمینی که در واقع این معابد را به هم وصل می‏کند جا دارد به باغی روحانی تبدیل شود. باغی برای تسکین روح و آرامش خیال، تفکّر و سیر و سلوک در عوالم روحانی، بدون ارتباط با هیچ مذهب بخصوص. همان‏طور که مشرق‏الاذکار درهایش را به روی مردم همهء مذاهب گشوده است و به صورت سمبلی از اتّحاد و الفت ادیان در آمده است در این باغ‏ها نیز با بهره‏گیری از زیبایی‏های خلقت در طبیعت، انسان به عظمت روح الهی و الطاف خداوندی بیاندیشد و آئینهء روح خود را صیقل دهد. چنین باغی در دنیا کم‏نظیر خواهد بود و در عین حال چون مشرق‏الاذکار معرّف ارزش‏های روحانی مملکت و فرهنگ هندوستان خواهد بود.
وزیر با هیجان در صندلی خود حرکت می‏کند و می‏گوید:
بسیار فکر جالبی است این بهترین راه‏حل است. دهلی به چنین باغی احتیاج دارد. تأسیس آن دلیل بر روشن‏بینی دولت و موجب سربلندی ادارهء توسعه و آبادانی دهلی است. از طرفی هم مشکل سیاسی محل را حل می‏کند. افکار عمومی از تأسیس چنان فضای روحانی که در واقع حافظ و معرّف اصول مردمی و انسانی است پشتیبانی خواهد کرد و شاید به کمک آن خیلی راحت‏تر بتوانیم مشکل زاغه‏ها را حل کنیم. ترتیبی خواهیم داد که شما با استاندار دهلی ملاقات کنید، ایشان خیلی به این مشکل توجّه دارند و پیشنهاد شما برایشان جالب خواهد بود. با نهایت جدّیّت دنبال این کار خواهیم بود.
*   *   *
استاندار دهلی را روز بعد در منزلشان ملاقات کردیم، از من خواستند این پیشنهاد را به صورت طرحی با جزئیات بیشتر برایشان بنویسم که البته فوراً انجام شد.
گزارش و ایدهء باغ روحانی در روزنامه‏های دهلی با آب و تاب تمام به اطّلاع مردم رسید چند ماه بعد از دهلی تلفنی اطّلاع دادند کار تمیز کردن محوطه از زاغه‏ها شروع شده است. در محلّی دیگر زمین مناسب در اختیار زاغه‏نشینان قرار گرفت با حقّ مالکیت لازم و دولت وسایل در اختیار آنها قرار داد تا برای خود کلبه‏ای ساخته و اسباب و اثاثیّۀ خود را به محلّ جدید منتقل نمایند.
به پیشنهاد من طرح باغ روحانی بر اساس برنامه‏ای که در اختیار ایشان قرار گرفته بود مابین طرّاحان هندی در سراسر کشور به مسابقه گذاشته شد.
مدّتی بعد گزارش مفصلی از هند رسید. نخست‏وزیر هندوستان آقای "واج پای" در طیّ مراسم بسیار مجلّلی با حضور ۱۵۰۰ (هزار و پانصد) نفر از مردم و بزرگان شهر که در کنار مشرق‏الاذکار و در ورودی باغ روحانی انجام شده، سنگ بنای آن را گذاشتند. صحبت‏های بسیار جالب ایشان با تفصیل در مطبوعات هند چاپ شده است.
نخست‏وزیر در اوّل به شنوندگان اطمینان دادند که دولت هند اجازه نخواهد داد روحانیّت در این عصر بی‏اعتقادی فراموش شود.
سپس در حالی که به بنای مشرق‏الاذکار اشاره می‏کردند تأکید نمودند که بارها از مشرق‏الاذکار دیدن کرده‏اند و ادامه دادند:
«گویی این لوتوس زیبا یک دفعه از دل ظلمت شکفته است. من در داخل این معبد بوده‏ام. در آن احساس عمیقی از صلح و آرامش به انسان دست می‏دهد. گاهی اوقات مردم با کنجکاوی می‏پرسند چرا در این جا تندیسی از خدایان نیست؟ من به آنها می‏گویم در عوض در داخل معبد خداوند را در قلب خود می‏یابید. در این معبد دیوار و حصاری بر سر راه شما نیست. درها به روی همه گشوده است. این عصر عصر جدیدی است ما هم باید افکار خود را تازه کنیم اگر چه بسیار دشوار باشد».
*   *   *
به تصویر مشرق‏الاذکار و گزارش مراسم نگاه می‏کنم، شهر در خواب است مثل این است که در دهلی هستم. روی تختخواب اطاق مهمان در ساختمان گوشهء زمین مشرق‏الاذکار نشسته‏ام. مشرق‏الاذکار در نور مهتاب، آبی‏رنگ در قاب پنجره در کمال زیبایی و جلال است. بیست و پنج سال از اوّل این داستان گذشته است امّا مثل این که این تصویر در قاب پنجره از ازل بوده است و تا ابد خواهد بود.
 فکر می‏کنم  این ما هستیم که می‏آییم و می‏رویم. دولت‏ها که عوض شده‏اند، وزیرها که آمده‏اند و رفته‏اند، جوشش‏ها و کوشش‏ها، مخالفت‏ها و موافقت‏ها، ولی در یک چیز هیچ تغییری حاصل نشده است. نقشهء الهی، همان شده است که باید می‏شده، نه زیاد نه کم، نه دیر نه زود. در آرامش باشکوه شب به بیان حضرت اعلی' فکر می‏کنم «آنچه کند همان می‏شود نه آن است که نشود».

مناجات دیجیتالی




ای خدا، HARD دلم، FORMAT نما
از فریب ناکسان راحت نما

جمله ویروسند این مردان دون
استعیذ ا... مما یفترون

FILE عشقت را COPY کن در دلم
DELTREE کن شاخه های باطلم

JUMPER روح خلایق SET نما
گامهاشان در رهت ثابت نما

گر از انفاست دلی
SCAN شود
از شرور دیو و دد ایمن شود

بهر روی زرد سیمین تن فرست
بهر دلهای پر آتش
FAN فرست

ای خدا
FILE عذابت RUN مکن
با ضعیفان هیچ جز احسان مکن

از همان صبحی که اول گل دمید
بی نیاز از
CAD خدایش آفرید

کارگاه آفرینش
CAD نداشت
RAM نبود و MOUSE ها هم PAD نداشت

عشق گل، حق در دل بلبل نهاد
بر شقایق چون
LABEL نهاد

سیستم عشق مبری از
EROR
 

گوهر مهرش در سینه همچو در

عشق، نرم افزار راه انداز ماست
عشق،
PASSWORD وصال کبریاست

خالی از عشق و محبت دل مباد
بی صفا چون آی سی
INTEL مباد

بهتر آن باشد سرودن ول کنم
زین تن خاکی دمی
DOSSHELL کنم

راه بهشت



پائولوکوئليو
مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است." "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم." دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد." - اسب و سگم هم تشنه‌اند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است." مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت: " روز بخير!" مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم. مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است. مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! lمرد پاسخ داد كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند.. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

بیانیۀ جامعۀ بین‌المللی بهائی در مورد ریشه‌کنی فقر




نیویورک، 15 فوریه 2008 (سرویس خبری عالم بهائی) – بیانیۀ جدیدی که توسّط جامعۀ بین‌المللی بهائی صادر شده طالب رویکردی منسجم و مبتنی بر اصول جهت ریشه‌کنی فقر جهانی است.
نمایندگان جامعۀ بین‌المللی بهائی دیروز در میهمانی ناهاری که در دفاتر آنها در کلّ سازمان ملل متّحد برگزار شده بیانیۀ "ریشه‌کنی فقر: حرکتی یکپارچه به پیش" را معرفی کردند. حدود چهل نماینده از سازمان‌های گوناگون غیردولتی و نهادهای سازمان ملل متّحد در این مراسم اجتماع کردند.
طاهره نیلور، یکی از نمایندگان جامعۀ بین‌المللی بهائی در سازمان ملل متّحد، گفت که بیانیۀ مزبور مقارن با چهل و ششمین کمیسیون توسعهء اجتماعی سازمان ملل متّحد که از 6 تا 15 فوریه 2008 ادامه خواهد داشت، صادر گردید.  خانم نیلور گفت، "امسال، کمیسیون بر زمینه‌های ترویج اشتغال کامل و کار مناسب برای همه متمرکز است.  اینها وجوه مهمّ ریشه‎کنی فقر است، امّا ما خواستیم از رویکردی منسجم‌تر دفاع کنیم؛ رویکردی که به گسترۀ وسیعی از مواضیع ناظر باشد که، اگر بخواهیم فقر جهانی ریشه‌کن شود، باید به طریقی هماهنگ به آن پرداخت."
بیانیۀ مزبور از مؤسّسات و نیز افراد در سطح بین‌المللی تقاضا می‌کند برای اصول اخلاقی، مانند اتُحاد و عدالت اولویت قائل شوند.  این بیانیه به ماهیت نهفتۀ فقر شکلی تازه می‌بخشد و می‌گوید، "آن را می‌توان به عنوان فقدان منابع اخلاقی، اجتماعی و مادّی لازم برای توسعۀ استعدادهای معنوی، فکری و اجتماعی افراد، جوامع و مؤسّسات توصیف کرد."
در این بیانیه تعدادی از زمینه‌های معیّن مناسب روز که مجهودات رفع فقر را می‌توان به نحوی بسیار مؤثّرتر در آنجا متمرکز ساخت، مورد بررسی قرار گرفته است.  این موارد شامل رهبری و حکومت، حقوق بشر، جنسیت، توسعۀ پایدار، کشاورزی، اشتغال، مسئولیت فردی، تحصیلات، و دیانت است.
نیکیل سِت، از بخش امور اقتصادی و اجتماعی سازمان ملل متّحد (دسا)، و جولیا برگر، محقّق ارشد و نویسندۀ جامعۀ بین‌المللی بهائی برای نفوس مجتمع در این مراسم سخنرانی کردند.
آقای ست اظهار داشت که پیام کلیدی این بیانیه این است که "آنچه ما نیاز داریم اتّحاد عمل است.  اگر بتوانیم روح مزبور را برانگیزیم، در این نبرد پیروز شده‌ایم."
آقای ست، مدیر دفتر هماهنگی و حمایت شورای اقتصادی و اجتماعی در دسا است، تجربۀ خود در کشورهای در حال توسعه، از جمله زادگاه خود هندوستان را بیان کرد، و توجّه مضاعف بر راه‌حل‌های مشخّص هر کشور را توصیه نمود.  او با اشاره به نقش نیرومندی که موضوعات مربوط به سرزمین و فرهنگ ایفا می‌کنند، اظهار داشت: "راه‌حل‌های کلّی کافی نیستند.  برای پرداختن به مسألۀ فقر، تحلیل معیّن هر جامعه ضروری است."
آقای ست بر مسألۀ مرتبط با فقر، یعنی گرسنگی، نیز تأکید نمود.  او با اشاره به این که در کشورش بیش از چهل درصد کودکان زیر پنج سال دچار سوء تغذیه هستند، اظهار داشت: "مسألۀ سوء تغذیه مستلزم مجموعۀ کاملاً متفاوتی از اقدامات و مداخلات است."  آقای ست همچنین خاطرنشان ساخت که نهادهای بین‌المللی گاهی اوقات بر سنجش فقر بیش از انجام دادن کاری دربارۀ آن تأکید می‌نمایند.   او گفت، "مجموعه‌های اقتصاد کلان واقعاً موارد تحقیرآمیز فقر را، آنطور که بیانیۀ شما در کمال شیوایی مطرح کرده، بیان نمی‌کنند."
خانم برگر اظهار داشت که موضوع فقر به نحو تفکیک‌ناپذیری با سایر عوامل پیچیده مانند حقوق بشر، توسعۀ و شرایط زیست‌محیطی ارتباط دارد.  او گفت، این نشانه‎ای مثبت است که جامعۀ سازمان ملل متّحد تدریجاً متوجّه ارتباط متقابل کلّیۀ این عوامل می‌شود و بر طرقی جهت تدوین رویکردی هماهنگ و یکپارچه متمرکز می‌گردد.  خانم برگر گفت، "نه آن که بخواهیم در باب این قضیه مبالغه نماییم، امّا تغییر در تفکّر برای وصول به این نقطه مانند انقلاب کپرنیکی است که تصدیق نمود زمین دور خورشید می‌چرخد نه بالعکس."
خانم نیلور گفت که پیش‌نویسی بیانیه ابتدا در اجابت صلای شورای حقوق بشر سازمان ملل متّحد برای مشورت در خصوص "پیش‌نویسی اصول راهنما" برای مساعدت به تمرکز بحث بر رابطۀ بین حقوق بشر و فقر مفرط تهیّه گردید.
جامعۀ بین‌المللی بهائی، به عنوان بخشی از فرایند مزبور، با اعضاء منتخَب جامعۀ بهائی در اطراف و اکناف عالم تماس گرفت و از آنها خواست جلسات بحثی را در مورد فقر و حقوق بشر شامل افرادی در سطح محلّی سازماندهی نمایند.  او گفت، "این جلسات بحث در شش کشور برزیل، گویان، هائیتی، هندوستان، نامیبیا و ترکیه برگزار گردید و مشاورات انجام شده در این جلسات تأثیرات و تجربیات دست اوّلی را از افرادی که بیش از همه متأثّر از فقر بودند، فراهم آورد."