۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

رقصی در باران




هشت و نیم صبح بود؛ خیلی سرمان شلوغ بود.  مرد میانسالی که دههء هشتاد از عمرش را می‎گذراند وارد شد؛ آمده بود بخیّه‎های انگشت شستش را بردارد.  می‎گفت عجله دارد و باید ساعت نُه صبح جایی باشد.  علائم حیاتی‎اش را بررسی کردم و او را روی صندلی نشاندم.  می‎دانستم بیش از یک ساعت کار داشت و در این مدّت کسی نمی‎توانست او را ببیند یا او کسی را.  نگاهش به ساعتش بود و خودش بی‎قرار.  کس دیگری زیر دستم نبود؛ تصمیم گرفتم کار او را تمام کنم.  نگاهی به زخمش انداختم و معاینه کردم.  جوش خورده و ترمیم یافته بود.  با یکی از پزشکان صحبت کردم.  آنچه که برای کشیدن بخیّه و پانسمان زخمش لازم بود فراهم آوردم.
موقعی که به زخمش می‎رسیدم پرسیدم که آیا با پزشک دیگری قرار دارد که اینقدر عجله دارد.  مرد با متانت گفت که باید برای صرف صبحانه با همسرش به آسایشگاه برود.
از وضعیت تندرستی همسرش پرسیدم؛ گفت مدّتی است که در آسایشگاه بستری و به بیماری آلزایمر مبتلا است.  پرسیدم که اگر اندکی تأخیر داشته باشد همسرش دلخور خواهد شد. جواب داد که همسرش دیگر او را نمی‎شناسد؛ الآن پنج سال است که هیچ چیز را تشخیص نمی‎دهد.
حیرت کردم و پرسیدم، "باز هم شما هر روز صبح می‎روید با این که او نمی‎داند شما کی هستید؟" لبخندی بر لبش نقش بست و آرام پشت دستم زد و گفت، "او نمی‎داند من که هستم امّا من که می‎دانم او کیست."
اشکهایم را بازپس فرستادم تا فرو نریزند.  مو بر بدنم راست ایستاد.  با خود اندیشیدم، "این همان عشقی است که در زندگی‎ام طالب هستم."
-----------------------------

Melissa  Barnes~Carrell
faithhopelove_07@netzero.net

هیچ نظری موجود نیست: